مهتاب
روي نگار در نظرم جلوه مي نمود                                        و ز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم


كوچه هاي مهتاب


ارسال نامه به
ايميل ياهو

ايميل گوگل

Persian Weblogs

ديوان حافظ

بايگاني

MY PROFILE

Farsi Lampoditor

This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.






دوشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۴
 
سال نو مبارك

اين روزها هر که دارد هوس ديدن ما
هر شب استانبول ميدان تقسيم نبش خيابان استقلال



نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------


یکشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۳
 

مسيو ابراهيم مرا با چشمهای بسته به اماکن ِ مذهبی می برد و از من می خواست که تنها با استنشاق ِ بويی که در اين اماکن پراکنده بود مذهب ِ مربوطه را تشخيص دهم.

" اينجا بوی شمع می ياد، کاتوليک. "

" درسته، اينجا کليسای آگوست ِ مقدسه. "

" اينجا بوی ِ عود و کندر می ياد، ارتدکس. "

" درست گفتی، اينجا اياصوفيه است. "

" اينجا بوی پا می ياد، مسلمونيه. نه واقعا جدی می گم بدجوری ..."

" نفهميدم، چی گفتی؟! اينجا مسجد ِ آبيه! بگو ببينم جايی که بوی بدن ِ آدميزاد

می ياد برای تو به اندازه ی کافی خوب نيست؟ پاهای تو هيچوقت بو نمی دهند؟ عبادتگاهی که بوی انسان ميده و برای انسان ها ساخته شده و پر از انسانه حال ِ تو رو به هم ميزنه؟ الحق که مثل ِ پاريسی ها فکرميکنی! برای من بوی عطر ِ جوراب چيز ِ آرامش بخشيه، چون به خودم می گم من از کسی که کنارم نشسته بهتر نيستم. من خودم رو بو می کنم، ديگرون رو بو می کنم، و حالم به سرعت بهتر ميشه! "




نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------


چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۳
 
محمد بسيجه معروف به بيجه، متهم رديف اول جنايات پاكدشت، پس از محكوم شدن به 16 بار قصاص از سوي شعبه‌ي 74 دادگاه كيفري استان تهران، صبح امروز به دار مجازات آويخته شد و حتي از ضربه كارد مردم نيز بي نصيب نماند .





اعدام بيجه پايان اين دست از جنايت ها نخواهد بود . بيجه خودش قرباني بيگاري و تجاوز به كودكان بود . تا هنگامي كه فقر بيداد مي كند و تا هنگامي كه كوره هاي آجر پزي در جنوب شهر مي سوزند تا برج هاي شمال شهر آباد شوند ، فقر مالي و فرهنگي عوارض غير قابل جبران خود را مانند بيجه ظاهر خواهد نمود .



نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------


یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۳
 
مسيو ابراهيم مرا با چشمهای بسته به اماکن ِ مذهبی می برد و از من می خواست که تنها با استنشاق ِ بويی که در اين اماکن پراکنده بود مذهب ِ مربوطه را تشخيص دهم.

" اينجا بوی شمع می ياد، کاتوليک. "

" درسته، اينجا کليسای آگوست ِ مقدسه. "

" اينجا بوی ِ عود و کندر می ياد، ارتدکس. "

" درست گفتی، اينجا اياصوفيه است. "

" اينجا بوی پا می ياد، مسلمونيه. نه واقعا جدی می گم بدجوری ..."

" نفهميدم، چی گفتی؟! اينجا مسجد ِ آبيه!
بگو ببينم جايی که بوی بدن ِ آدميزاد می ياد برای تو به اندازه ی کافی خوب نيست؟ پاهای تو هيچوقت بو نمی دهند؟ عبادتگاهی که بوی انسان ميده و برای انسان ها ساخته شده و پر از انسانه حال ِ تو رو به هم ميزنه؟ الحق که مثل ِ پاريسی ها فکرميکنی! برای من بوی عطر ِ جوراب چيز ِ آرامش بخشيه، چون به خودم می گم من از کسی که کنارم نشسته بهتر نيستم. من خودم رو بو می کنم، ديگرون رو بو می کنم، و حالم به سرعت بهتر ميشه! "



نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------


پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۳
 
غير قابل پيش بيني ست . گاه مثل موم از حرارت دستانم آب مي شود و گاه همچون اسب سركشي است كه رام نمي شود . لگام و افسار نمي پذيرد و بيقراري مي كند . شلاق زخمي اش مي كند ولي فقط اين بازوي من است كه خسته مي شود . چموش است و لگد مي زند و بارها به زمينم زده به حدي كه كوفتگي روزها در تن من ماسيده و خارج نشده .
نزديكش كه مي شوم مي گريزد و هرگاه كه به حال خودش رهايش مي كنم خود بخود مي آيد و چون طفلي معصوم در كنارم مي نشيند ، سرش را بر شانه ام مي گذارد و ساكت و آرام به يك نقطه ذل مي زند و لايه اي از اشك پرده چشمش را مي گيرد و با نگاهش هزار حرف نگفته مي گويد . با تمام حرارتي كه تنش دارد باز از سرما مي لرزد و ضربان قلبش در گوشم طنين مي افكند و تا دستش مي زنم مثل فنر از جا مي پرد و جيغ مي زند . مثل اينكه همه بدنش رو سنسور كار گذاشتن .
روحش وحشي ست ، انگار متعلق به يك سرخپوست يا يك بومي آفريقايي ست . بين خودمان بماند ، آتش پرست است و جادو جمبل مي داند . شبها تا چشمانم گرم مي شود شبحي را به سراغم مي فرستد تا قلقلكم بدهد و از خواب بيدارم كند و تا جست مي زنم كه بگيرمش فرار مي كند . بعضي وقتا شك ميكنم كه مي خواهد ترتيبم را بدهد .
با سيستم و روش شهر نشيني و ماشيني بيگانه است . اينجا نمي تواند دوام بياورد . بايد برگردد به همان صحراي كالاهاري يا به جنگل هاي انبوه آمازون . قصد دارد مرا با خود ببرد و دست بردار نيست . گويا همزاد خود را يافته . با تمام آلودگي كه مرا به اينجا چسبانده است ، مدت هاست كه ميلم به يك جاي بكر و دور از دسترس ميكشه . ساعت مچي و كفش هايم را خواهم كند با هم فرار خواهيم كرد .



نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------


سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۳
 
چهره هاي منفور تاريخ ، گاه جنبه هاي مثبتي هم داشته اند كه بخاطر انزجار عمومي از آنها ناديده گرفته شده است . مثلا مصرع اول ديوان حافظ :

الا يا ايها الساقی ادر کاسا و ناولها

كه منسوب به يزيد است و شايد شنيده باشد كه يزيد شاعر قابلي بوده است . چندي پيش غزلي ديدم از هارون الرشيد كه ترجمه آن اينگونه است :

سه دختر خانم مهار مرا در دست گرفته اند
و تمامي قلب مرا پر كرده اند
مرا چه مي شود كه همه موجودات از من اطاعت مي كنند
ولي من خود در فرمان آن سه تن هستم
و آنها از من فرمان نمي برند
اين جز از قدرت عشق نيست كه آنها بدين وسيله قوي شده اند
زيرا قدرت عشق قوي تر از قدرت من است

اين اولين باري است كه مي بينم يك عاشق همزمان با چند معشوق دم خور است كه البته نبايد خيلي هم از يك مرد عرب بعيد باشد !



نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------


پنجشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۳
 
[ Love Narration ]

ورود شما را به جامعه ی مهندسين معمار تبريک می گوييم



نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------

 
مجبور شدم كه قاتلم را بكشم
اين آينة مقابلم را بكشم

بين خودمان بماند امروز غروب
تصميم گرفته ام دلم را بكشم


خبر چون سيل دنيا را گرفته
كه دارا رفته سارا را گرفته

خودم را دار خواهم زد يقيناً
دلم تصميم كبري را گرفته


خودت را شكل دلقك در بياور
اداي يك عروسك در بياور

سر هر فرصتي تا زنده هستي
براي مرگ شكلك در بياور


ای کاش که عشق آبرويت می ريخت
يک کاسه ی زهر در گلويت می ريخت

آه ای دل ورپريده ی من ای کاش!
يک کتری آب جوش رويت می ريخت


شاعر رباعيات بالا رو مي شناسيد يا نه ؟ مي بينيد چه رباعيات باحالي هستند . امروزي و دلنشين . نميشه گفت كه در قالب طنز هستند . شاعر به خوبي با كلمات بازي مي كند و اشعارش در يك حال و هواي جديد و با نگاه نو سروده شده اند .
جليل صفربيگي شاعر باذوق و خوش قريحه اي كه مجموعه هاي «چرا پرنده نباشم » و «شكلكي براي مرگ» و «هيچ» تاكنون از او به چاپ رسيده است .
اين هم يك غزل از او كه در آن عباراتي از غزل معروف مولانا با مطلع بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست را تضمين كرده است :

از دست اين جماعت بی جان جلال جان!
سر می نهم به کوه و بيابان جلال جان!

من را ببخش که اينگونه حرف می زنم
حالم بد است از تو چه پنهان جلال جان!

يادش به خير شيخ و چراغش کجاست؟ کو
شير خدا و رستم دستان جلال جان!

باور نمی کنی که در اينجا چه می کنند
دونان به نام نامی انسان جلال جان!

انگار حال و روز خدا هم گرفته است
انسان رسيده است به پايان جلال جان!

هدهد کجاست تا برساند پيام ما
بر دوش ماست تخت سليمان جلال جان!

از بس که نيست در اين روزگار دلبری
دل را گرفته ايم به دندان جلال جان!
***
(گفتند يافت می نشود جسته ايم ما)
ما نيز خسته ايم به قرآن جلال جان!!



اگه يه سري به وبلاگ واران از جليل صفر بيگي بزنيد ، بي شك مشتريش خواهيد شد .



نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------


سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۳
 
با يه جعبه شيريني اومد جلو و تعارف كرد .
گفتم مبارك باشه . بابت چيه ؟
گفت پدر شدم
گفتم به سلامتي
حالا خدا بهت چي داده ؟
آنتن داره يا بدون آنتنه ؟
خنديد و گفت :
راستشو بخواي آنتن داره
ولي آنتنش از نوع بشقابيه !



نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------

Home