حالا که
نیایش عزیز توی
این بازی منو یارکشی کرده ، میگم از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که :
28 دی ماه 51 توی یکی از شهرهای جنوبی و کوچیک خراسان بدنیا اومدم ( اینو نوشتم که یادتون بمونه که تاریخ تولدم نزدیکه )
امسال تغییرات عمده ای در زندگیم رخ داد . ازدواج کردم و محل کار و زندگیمو تغییر دادم و همه اینا با هم رخ داد .
تا حالا نشده سر سفره ای بشینم وغذایی که میارن رو نخورم و خوشم نیاد . از دست پخت مادرخدابیامرزم که هیچ وقت مزه غذاهاش یادم نمیره ، تا غذای دانشگاه و سربازخونه گرفته و چه این روزا که دست پخت خانوممو می برم سر کار .
از خوندن شعر و مخصوصاً غزل لذت می برم بویژه اشعارحافظ وسعدی و مولانا
گاه و بیگاه منم شعر و غزل می گویم
شیوه رندی و مستی است که هی می پویم
بچه که بودم فکر می کردم همه دنیا و آفریده های خدا صحنه تاتر بزرگیست که فقط دارن برای من بازی می کنند ، اما حالا می بینم که من هم وارد این صحنه شده ام و سناریویی رو بازی می کنم که نخوندمش و حفظش نیستم .
از هرچه بگذره سخن دوست خوش تره :
فاطمه ،
بچه محل ،
داستانگو،
بابا حمید و
علی ثابت قدم
-------------------------------------------------------------