مهتاب
روي نگار در نظرم جلوه مي نمود                                        و ز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم


كوچه هاي مهتاب


ارسال نامه به
ايميل ياهو

ايميل گوگل

Persian Weblogs

ديوان حافظ

بايگاني

MY PROFILE

Farsi Lampoditor

This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.






چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴
 
انارها را براي اينكه تا شب چله سالم بمانند در گوشه اي از باغچه زير خاك مي كرديم . ولي شب چله حق نداشتيم زير كرسي انار بخوريم ، چون مادر مي دانست اون شب ، لحاف كرسي را لكه هاي سرخ رنگ آب انار دوباره رنگ خواهد كرد . همزمان با خوردن تنقلات و انار و هندوانه كه معمولا تراشيدن پوستش نصيب بچه ها ميشد، منتظر بوديم تا آدم باذوقي در جمع مهماني شب يلدا پيدا بشه و برامون قصه بگه . هميشه شنيدن قصه اونهم از زبان حيوانات و جنگل شنيدني تر است . نمي دونم كه از كي و به چه علتي تمام قصه ها رو با جمله مشهور : يكي بود ، يكي نبود ! شروع ميكنن و من هنوز كه هنوزه نمي دونم كه معني اين جمله متناقض يعني چه ؟
يادم از داستاني افتاد در مذمت سواد كه خواندنش خالي از لطف نيست :

يكي بود ، يكي نبود . زير گنبد كبود غير از خدا هيشكي نبود.
روزگاري در جنگلي دور ، زمستاني رسيد كه سخت سرد بود و برف و سرما بيداد مي كرد .در ميان حيوانات اين جنگل ، شير و اسب و روباهي براي نجات جانشان به غاري پناه بردند . چند روزي گذشت و ديگر هيچ موجودي براي شكار و خوردن پيدا نشد ، شير كه ديگر طاقتش تمام شده بود ، نعره اي كشيد و گفت ، ديگر چاره اي ندارم جز خوردن شما و براي اينكه انصاف را رعايت كرده باشم ، هركدامتان را كه بزرگتر باشد اول مي خورم .
شير رو به اسب كرد و گفت چند سال داري ؟ اسب گفت : قربانت شوم ، من از بچگي كودن بودم و حافظه درست و حسابي نداشته ام ، و به همين علت پدرم تاريخ تولدم را روي سم پايم نوشته و متاسفانه خودم هم نمي توانم آنرا ببينم و بايد كسي آنرا بخواند.
شير به روباه گفت برو و تاريخ تولد اسب را بخوان . روباه سرش را پايين انداخت وگفت شرمنده شما هستم اي سلطان ، اين ننگ بي سوادي هميشه موجب خجالت و سرافكندگي من بوده است ، پدرم مرا از مكتب گرفت و نگذاشت كه درس بخوانم و باسواد شوم ، مرا معذور داريد كه سواد خواندن و نوشتن ندارم .
شير كه كلافه شده بود گفت اشكالي ندارد ، اي اسب پايت را بالا بگير تا خودم بخوانم و همينكه شير به اسب نزديك شد و سر خود را جلوي پاي او آورد ، اسب چنان لگد محكمي به سر او كوبيد كه شير را درجا كشت .
روباه تا اين صحنه را ديد به سمت جنگل شروع به دويدن كرد ، اسب با خودش فكر كرد كه روباه ترسيده است و او را صدا زد كه لازم نيست فرار كني ، من به تو آزاري نمي رسانم . روباه لحظه اي ايستاد و به اسب گفت : راستش را بخواهي فرار نمي كنم ، بلكه به گورستان جنگل براي زيارت قبر پدرم مي روم تا او را دعا كنم و برايش آمرزش بطلبم كه مرا از مكتب گرفت و نگذاشت كه با سواد شوم .

بالا رفتيم ماست بود ، پايين اومديم دوغ بود ، قصه ما دروغ بود !



نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------

Home