انارها را براي اينكه تا شب چله سالم بمانند در گوشه اي از باغچه زير خاك مي كرديم . ولي شب چله حق نداشتيم زير كرسي انار بخوريم ، چون مادر مي دانست اون شب ، لحاف كرسي را لكه هاي سرخ رنگ آب انار دوباره رنگ خواهد كرد . همزمان با خوردن تنقلات و انار و هندوانه كه معمولا تراشيدن پوستش نصيب بچه ها ميشد، منتظر بوديم تا آدم باذوقي در جمع مهماني شب يلدا پيدا بشه و برامون قصه بگه . هميشه شنيدن قصه اونهم از زبان حيوانات و جنگل شنيدني تر است . نمي دونم كه از كي و به چه علتي تمام قصه ها رو با جمله مشهور :
يكي بود ، يكي نبود ! شروع ميكنن و من هنوز كه هنوزه نمي دونم كه معني اين جمله متناقض يعني چه ؟
يادم از داستاني افتاد در
مذمت سواد كه خواندنش خالي از لطف نيست :
يكي بود ، يكي نبود . زير گنبد كبود غير از خدا هيشكي نبود.
روزگاري در جنگلي دور ، زمستاني رسيد كه سخت سرد بود و برف و سرما بيداد مي كرد .در ميان حيوانات اين جنگل ، شير و اسب و روباهي براي نجات جانشان به غاري پناه بردند . چند روزي گذشت و ديگر هيچ موجودي براي شكار و خوردن پيدا نشد ، شير كه ديگر طاقتش تمام شده بود ، نعره اي كشيد و گفت ، ديگر چاره اي ندارم جز خوردن شما و براي اينكه انصاف را رعايت كرده باشم ، هركدامتان را كه بزرگتر باشد اول مي خورم .
شير رو به اسب كرد و گفت چند سال داري ؟ اسب گفت : قربانت شوم ، من از بچگي كودن بودم و حافظه درست و حسابي نداشته ام ، و به همين علت پدرم تاريخ تولدم را روي سم پايم نوشته و متاسفانه خودم هم نمي توانم آنرا ببينم و بايد كسي آنرا بخواند.
شير به روباه گفت برو و تاريخ تولد اسب را بخوان . روباه سرش را پايين انداخت وگفت شرمنده شما هستم اي سلطان ، اين ننگ بي سوادي هميشه موجب خجالت و سرافكندگي من بوده است ، پدرم مرا از مكتب گرفت و نگذاشت كه درس بخوانم و باسواد شوم ، مرا معذور داريد كه سواد خواندن و نوشتن ندارم .
شير كه كلافه شده بود گفت اشكالي ندارد ، اي اسب پايت را بالا بگير تا خودم بخوانم و همينكه شير به اسب نزديك شد و سر خود را جلوي پاي او آورد ، اسب چنان لگد محكمي به سر او كوبيد كه شير را درجا كشت .
روباه تا اين صحنه را ديد به سمت جنگل شروع به دويدن كرد ، اسب با خودش فكر كرد كه روباه ترسيده است و او را صدا زد كه لازم نيست فرار كني ، من به تو آزاري نمي رسانم . روباه لحظه اي ايستاد و به اسب گفت : راستش را بخواهي فرار نمي كنم ، بلكه به گورستان جنگل براي زيارت قبر پدرم مي روم تا او را دعا كنم و برايش آمرزش بطلبم كه مرا از مكتب گرفت و نگذاشت كه با سواد شوم .
بالا رفتيم ماست بود ، پايين اومديم دوغ بود ، قصه ما دروغ بود !
-------------------------------------------------------------