عاشقي از فرطِ عشق، آشفته بود *** بر سرِ خاكي به زاري، خفته بود
رفت معشوقش به بالينش فراز *** ديد او را خفته، وز خود رفته، باز
رقعه اي بنبشت چست و لايق، او *** بست آن بر آستين ِ عاشق، او
عاشقش از خواب چون بيدار شد *** رقعه بر خواند و بر او خون بار شد
اين نوشته بود: كاي مردِ خموش! *** خيز! اگر بازارگاني، سيم كوش
ور تو مرد زاهدي، شب زنده باش *** بندگي كن تا به روز، و بنده باش
ور تو هستي مردِ عاشق، شرم دار! *** خواب را با ديده ي عاشق چه كار؟
مردِ عاشق، باد پيمايد به روز *** شب، همه مهتاب پيمايد ز سوز
چون تو نه ايني نه آن، اي بي فروغ! *** مي مزن در عشق ِ ما،لافِ دروغ
گر بخفتد عاشقي، جز در كفن *** عاشقش گويم، ولي بر خويشتن
چون تو در عشق از سر ِ جهل آمدي *** خواب خوش بادت! كه نا اهل آمدي
عطارآن موقع معنايش را نمي فهميدم . ولي حالا شايد فهميده باشم . وقتي آدم ها تنها تمام قيل و قال و هاي و هوي خود را به بستر شب مي برند ، بهترين فرصت است براي شكستن و فروريختن . براي بي بهانه گريستن . بهترين فرصت است تا انسان به واژگان واژگون ذهنش نظمي دهد و غم هايش را ميان سوسوي ستارگان پنهان كند .
چه راحت مي توان اينگونه دلتنگي ها را بسوي تو فرستاد و به دور از رنگ و روزمرگي فرياد دلسپردگي سرداد . ميهمان لحظه هاي سبز بي خويشتن شد و بي محابا باريد .
چه راحت مي توان اينگونه پيشاني غفلت را در پيشگاه حضورت بالا گرفت ، تا مدار عشقت ، تا دوردست تكامل و عرفان . و لحظات گريزنده را با صفاي اشك مصفا كرد .
چه راحت مي توان موجي شد و سر بر صخره هاي استغاثه كوبيد . آكنده ازاحساس شكننده ستايش شد .
دستهاي سپيد قنوتم را بالا مي برم ، در روشناي نيايش و شانه به شانه نور ترا مي جويم و زمزمه كنان مي خوانم :
صبوحي ملوكانه تا صبح راند
همي داشت شب زنده تا شب نماند
-------------------------------------------------------------
* در مظلوميت علي همين بس كه ابن ملجم شب قدر را براي كشتن او انتخاب كرد تا ثواب هزار برابر برده باشد .

شب به سينه پنهان كرد سوز جانگدازش را
كوفه از خجالت بست چشم نيمه بازش را
آسمان مهيا كرد محمل نيازش را
تا ادا كند مولا آخرين نمازش را
جاي نور غم مي ريخت بر دل زمين مهتاب
حال شهر مبهم بود ، چشم كوچه ها بي تاب
ماه آسمان مي گفت يا علي مرو امشب
شوق بي امان مي گفت يا علي كمي بشتاب
فارغ از جهان گرديد غرق در عبادت شد
در نماز قامت بست ، ناگهان قيامت شد
تيغ جهل زهرآلود از غلاف بيرون شد
عقل كامل ، علي ، غرق در خون شد
كوفه بود و خدا بود و يك مرد
يك علي بود و يك كوفه نامرد
-------------------------------------------------------------
*
كسوف دل سجاده ام كجاست
مي خواهم از هميشه ي اين اضطراب برخيزم
اين دل گرفتگي مداوم شايد،
تأثير سايه ي من است،
كه اين سان گستاخ و سنگوار
بين خدا و دلم ايستاده ام.
سجاده ام كجاست؟
سلمان هراتي**************************************
به هرحال هر درودى بدرودى در پى دارد و هر آغازى مقدمه يك انجام است.
مى توان كارى را چندان ادامه داد تا زندگى خود ما را از عرصه آن كار خارج كند؛ يا آنكه خود، داوطلبانه، در دوره اختيار و اقتدار، از آن كار كنار كشيد. گمان مى كنم صورت دوم، زيباتر و بشكوه تر باشد. ...
اين
متن خداحافظي محمدرضا سرشار با شنوندگان «قصه ظهر جمعه» است كه قصد دارد پس از 24 سال اجراي آن ، روز جمعه پانزدهم مهر ماه آخرين قصه را تعريف و براي هميشه يادي از خود در ذهن ها بجا بگذاره . سعي كنيد روز جمعه هر جا هستيد براي آخرين بار صداي دلنشين محمد رضا سرشار را از قصه ظهر جمعه گوش كنيد.
بنظر من راديو نسبت به تلوزيون يك درجه آزادي بيشتر داره . در برنامه هاي تلوزيوني ، بيينده بايد هم روي تصوير و هم صدا تمركز كنه و با دقت برنامه را دنبال كنه و در اون لحظه جايي براي انديشيدن نميگذاره . حتي سينما هم به راحتي روي افكار و عقايد مردم تاثير ميگذاره . ولي مخاطب برنامه هاي راديويي فقط مي شنود و تصوير سازي به عهده خودش مي باشد و در آن آزادتر است . درست مثل شنيدن قصه هاي مادر بزرگها كه هيچوقت خاطرات اونو فراموش نمي كنيم .
اين روزا با زياد شدن رسانه هاي تصويري بنظر مي رسه كه مخاطبين راديو كمتر شده باشند و مردم كمتر راديو گوش مي كنن . ولي تمام كشورها برنامه هاي راديويي خودشون را گسترش و حفظ كرده اند و هنوز زمان آن نرسيده كه نيازي به اين رسانه نباشد .ولي من روزي را پيش بيني مي كنم كه پخش برنامه هاي عمومي راديو تعطيل خواهد شد و از راديو بجز خاطره اي باقي نخواهد ماند .
-------------------------------------------------------------