پلك بر چشم ميگذارم تا شب را بسازم و چشم ميگشايم تا روز را بيافرينم
ببين
...
به همين سادگي !
و اين معجزه ايست كه فقط به شوق ديدار تو شكل مي گيرد وگرنه عمريست كه شب و روز در خلوت و تنهايي خود به تكرار ، پلك ها زده ام .
هر بار كه نسيمي نوازشم مي كند ودر من مي پيچد ، ترا در آغوشم مي بينم . عطر تو فضاي سينه ام را پر مي كند . نامت را كه مي برم ، دهانم خوشبو و شيرين مي شود . انگار در اسمت فرو رفته اي و تا از لبانم سُر مي خوري مرا مي بوسي . دستهاي گرمت از قلبم پنجره اي به آسمان باز مي كند ، عقاب روياهايم بال ميگسترد ، اوج ميگيرم ، به دور تو مي چرخم و مي چرخم و دوباره بسوي تو خيز ميگيرم و همچون نسيمي بر تو مي پيچم . خودم را مي شنوم و مي بينم كه بر لب تو سُر مي خورم .
...
لحظه ايست كه نه حرفي براي گفتن مي ماند و نه چيزي براي نوشتن جز تداعي شعري از سهراب :
در نهفته ترين باغ ها، دستم ميوه چيد.
و اينك، شاخه نزديك! از سر انگشتم پروا مكن.
بي تابي انگشتانم شور ربايش نيست، عطش آشنايي است.
درخشش ميوه! درخشان تر.
وسوسه چيدن در فراموشي دستم پوسيد.
دور ترين آب
ريزش خود را به راهم فشاند.
پنهان ترين سنگ
سايه اش را به پايم ريخت.
و من، شاخه نزديك!
از آب گذشتم، از سايه بدر رفتم،
رفتم، غرورم را بر ستيغ عقاب - آشيان شكستم
و اينك، در خميدگي فروتني، به پاي تو مانده ام.
خم شو، شاخه نزديك
-------------------------------------------------------------