مجتبي كاشاني * وعده
به دلم مي گويم
شايد اين شعر فرو سوخته از شمع شبم،
شايد اين نامه که بر باد نوشتم بر دوست،
بر تن باد بماند و به دستش برسد نيمه شبي
شايد اين درد مدام به سر انجام رسد،
شايد اين رنج هميشه، به سحر هم نرسد،
وتن خوني و رنجور و پر از تاول من،
ره خود يابد و از حادثه بيرون بشود نيمه شبي
شايد اين خانهء بي رونق رؤياهايم،
شايد اين کلبهء تاريک و خموش،
از سر معجزه اي آينه باران بشود نيمه شبي
به دلم مي گويم،
مدتي هست دعا مي خوانم،
مدتي هست نگاهم به تماشاي خداست،
مدتي هست اميدم به خداوندي اوست
نغمهء اشک مرا گوش خدا مي شنود،
شايد اين قفل دروغين كه به بغضم زده ام،
با سر نيشتر خاطره اي باز شود،
شايد اين گريهء آرام، فغاني بشود نيمه شبي
مرغ جانم هوس رنگ پريدن دارد،
و من بندي رؤياي زمين،
قفسي جنس قناعت بر او ساخته ام
به دلم مي گويم،
قفسم کم رمق است،
شايد اين دخمهء بي پنجره در هم شکند،
شايد اين عمر قفس گونه به پايان برسد نيمه شبي
به دلم مي گويم، به دلم مي گويم،
و دلم مي گويد :
همه اينها وعده ست،
همه اينها سخنانيست که من ميدانم،
از براي غم هر روزهء من مي گويي،
پر از شايد و ايکاش و اگر، پر ناباوريند
به دلم مي گويم،
عازم يک سفرم، سفري دور به جايي نزديک
سفري از خود من تا به خودم
شايد اين بار سفر چارهء کارم بشود
شايد اين وعدهء بيهوده، به جايي برسد نيمه شبي ...
-------------------------------------------------------------