غير قابل پيش بيني ست . گاه مثل موم از حرارت دستانم آب مي شود و گاه همچون اسب سركشي است كه رام نمي شود . لگام و افسار نمي پذيرد و بيقراري مي كند . شلاق زخمي اش مي كند ولي فقط اين بازوي من است كه خسته مي شود . چموش است و لگد مي زند و بارها به زمينم زده به حدي كه كوفتگي روزها در تن من ماسيده و خارج نشده .
نزديكش كه مي شوم مي گريزد و هرگاه كه به حال خودش رهايش مي كنم خود بخود مي آيد و چون طفلي معصوم در كنارم مي نشيند ، سرش را بر شانه ام مي گذارد و ساكت و آرام به يك نقطه ذل مي زند و لايه اي از اشك پرده چشمش را مي گيرد و با نگاهش هزار حرف نگفته مي گويد . با تمام حرارتي كه تنش دارد باز از سرما مي لرزد و ضربان قلبش در گوشم طنين مي افكند و تا دستش مي زنم مثل فنر از جا مي پرد و جيغ مي زند . مثل اينكه همه بدنش رو سنسور كار گذاشتن .
روحش وحشي ست ، انگار متعلق به يك سرخپوست يا يك بومي آفريقايي ست . بين خودمان بماند ، آتش پرست است و جادو جمبل مي داند . شبها تا چشمانم گرم مي شود شبحي را به سراغم مي فرستد تا قلقلكم بدهد و از خواب بيدارم كند و تا جست مي زنم كه بگيرمش فرار مي كند . بعضي وقتا شك ميكنم كه مي خواهد ترتيبم را بدهد .
با سيستم و روش شهر نشيني و ماشيني بيگانه است . اينجا نمي تواند دوام بياورد . بايد برگردد به همان صحراي كالاهاري يا به جنگل هاي انبوه آمازون . قصد دارد مرا با خود ببرد و دست بردار نيست . گويا همزاد خود را يافته . با تمام آلودگي كه مرا به اينجا چسبانده است ، مدت هاست كه ميلم به يك جاي بكر و دور از دسترس ميكشه . ساعت مچي و كفش هايم را خواهم كند با هم فرار خواهيم كرد .
-------------------------------------------------------------