*
از عشق تا معرفتاول قـــدم عــشــق سـرانداختــن است
جان باختن است و با بلا ساختن است
اول اين است و آخرش داني چيست ؟
خود را ز خودي خود بپرداختن است
چون تنها نقطه نگاه عاشق ، معشوق است پس خود را فراموش مي كند واز خواب و خوراك مي افتد و بي قرار ميگردد . از قيد خود پرستي رها مي گردد و هر لحظه زيباييهاي بيشتري را از او مي بيند حتي جاذبه هايي عالي تر از آنچه كه او را عاشق او كرده مي بيند و به جايي ميرسد كه تمام هستي را بنام و ياد و تجلي او مي بيند و يار را بيشتر مي شناسد واين همان معرفت و بقول حافظ ، صاحب خبر شدن است:
اي بي خبربكوش كه صاحب خبر شوي
تا راهـــــرو نباشي كي راهبــــر شوي
در مكـتـب حـقـايـــــق پـيـش اديـب عشق
هان اي پسر بكوش كه روزي پدر شوي
دست از مس وجود چو مردان ره بشوي
تا كـيــمــيــاي عـشـق بيـابي و زر شوي
خـواب و خورت ز مـــرتـــبـه خويـش دور كــرد
آنگه رسي به خويش كه بي خواب و خور شوي
...
و عاشق به اين معرفت و شناخت نمي رسد مگر آنكه آشناي اهل نظر شده باشد :
بي معرفت مباش كه در من يزيد عشق
اهل نظر معامــلــه با آشــنــــا كــنـنـد
پس فراموش نكنيم كه عشق پايان راه نيست بلكه آغاز طريقت است و تا رسيدن به سرمنزل مقصود كه همانا حقيقت است منازل مهم ديگري هم در راه اند كه رسيدن به هركدام دشوارتر از قبلي است:
چو عاشق مي شدم گفتم كه بردم گوهر مقصود
ندانستم كه اين دريا چه موج بيكران دارد
-------------------------------------------------------------