من كه جرات اومدن نداشتم ، تو منو كشوندي و آوردي . من سالها بود كه در كتابها خونده بودم و مردم نصيحتم كرده بودند كه از تو برحذر باشم . عقل بارها از عشق تو منعم كرده بود و خوب ميدونستم كه گيسوي تو دام بلا و ابروي تو تيغ جفاست .
ولي چه كنم كه از ازل سوداي تو را در سر و عشقت در دل داشتم . مدت ها بود كه منتظر بودم تا از تو صلايي بشنوم و مرا بخود بخواني .
تا اينكه اون شب مهتابي منو به ميعادگاه فرا خوندي . در دل شوق ديدار تو داشتم ولي بر لب انكار ميكردم . نفهميدم چگونه رام شدم يا اينكه خام شدم .
قبل از حضور در ميعادگاه يكبار ديگه تمام درسها را مرور كردم . مبادا به تو بنگرم . مبادا در چاه زنخدانت افتم . دست و پايم ميلرزيد .
...
جامي از خم شراب كهنه پر كردند . عقل فرياد و نهيب كشيد كه نگير . دستم را پس كشيدم . سروشي در همه جا پيچيد كه :
هشدار كه گر وسوسه عقل كني گوش
آدم صفت از روضه رضوان بدر آيي
انگار بايد هر چه بادا باد را ميخوندم و مي نوشيدم . مي دونستم كه تلخ است ولي چه ميشد كرد ، شراب ارغواني به من مي خنديد . سرم را بالا گرفتم تا بنوشم
اي واي ! آنچه نبايد رخ ميداد، اتفاق افتاد . درسها و ترفندها را فراموش كردم . چشمم به چشمان افسونگرت افتاد . جام از كفم افتاد . مات جمال تو گشتم . از آتش رويت جانم سوخت ، تيغ ابروانت سينه ام را دريد و تير مژگانت قلبم را شكافت . مرغ دلم پريد ودر گيسوي تو آشيانه گرفت .
بي رمق و خسته افتاده بودم و منتظر تا از جام لبهايت جاني تازه بگيرم كه رخ پوشيدي و رفتي و مرا در حسرت خود گذاشتي و من ماندم و داغ مشتاقي و مهجوري .
-------------------------------------------------------------