مهتاب
روي نگار در نظرم جلوه مي نمود                                        و ز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم


كوچه هاي مهتاب


ارسال نامه به
ايميل ياهو

ايميل گوگل

Persian Weblogs

ديوان حافظ

بايگاني

MY PROFILE

Farsi Lampoditor

This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.






پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۳
 
اين روزها كه حرم مولا علي مورد تعرض و آسيب قرار گرفته و دل عاشقانش رو بدرد آورده ، ياد كبوتراي حرمش افتادم و يكي از نوشته هاي دوستم خوبم سعيد

٭ كبوترهاي حرمي و گنبدي
كبوتر گنبدي دلش گرفته بود آن روزها شهر خيلي شلوغ بود.مردم از شهرهاي دور و نزديك هجوم آورده بودندو چهره شهر را عوض كرده بودند.او البته از اين لحاظ ناراحت نبود.مردم همه او را دوست داشتند .نوازشش مي كردند،تعدادي حتي با او دردل مي كردند و او همانطور كه آرام آرام دانه از زمين بر ميچيد به حرفهاي آنها گوش مي داد.همه صادقانه بودند و بي آلايش .اما او دلش گرفته بود .چند شبي بود كه نمي توانست بخوابد.اين چند شب با صداي مرغ حق هم ناله شده بود و سينه خود را صفايي داده بود.ندايي عجيب او را به خود مي خواند و كششي عجيب تر او را به طرف صدا.
راه افتاده بود .پرواز كرده بود .به كجا؟ نمي دانست.از ولايات بسياري گذشته بود.شهرها ،آدمها و كبوتر هاي بسياري ديده بود.بارها از بيم گربه ها ، پرندگان شكاري و كودكان بازيگوش به سوراخي خزيده بود و صداي قلب خود را شنيده! به هيچ آشياني اعتماد نكرده بود مگر آنها كه شبيه آشيانه خودش بودند.واگر آسايشي هم ديده بود همانجاها بود.يكي دو بار به كبوتر مادگان آنجا دلبسته بود .اما هر بار كه مي خواست در حوض آن آشيانه ها گرد و غبار سفر را از تن بگيرد، طوق بندگي را بر گردن خويش ديده بود و ياد سر سپردگيش افتاده بود او سر سپرده آستان آقايش بود و دل كنده بود.آنروز در زير سايه بوته اي كه با زحمت يافته بود فرود آمد :
چه بيابان بي آب و علفي !
ديگر خسته شده ام .بايد برگردم. دلم تنگ شده.مدتهاست غذاي درست و حسابي نخورده ام.
صداي ناله اي شنيد. برگشت.واي خداي من!
يكي از جنس خودش ديد.كبوتري بر عكس او نحيف و نزار كه در زير آفتاب سوزان ناله اي آتشين سر داده بود.خواست صدايش كند.دلش نيامد خلوتش را به هم بزند.كنجكاو شده بود. او هم به دنبال ندايي به اينجا آمده؟!
كبوتر حرمي حضور غريبه را احساس كرد.سر چرخاند و او را با چشمهاي پرسشگر ديد.سلامش داد و از حجب سر به زير افكند000
كبوتر حرمي به خاطر آورد زماني را كه دل سپرده شده بود.او بر بالاي خرابه ها در خواب ناز بود كه از صداي ناله مرد بيدار شده بود.نيمه شب در اين ويرانه ! كيست او؟
خيلي زودشناخته بودش.همه او را مي شناختند.او يگانه شهر بود.00
كبوترحرمي آنشب بامرد گريسته بود . خوب به خاطر داشت آنموقع را كه ندا از خاك برخاسته بود:
- برخيز سرورم، آقايم ، مردم! برخيز و به خانه رو .كودكانم تنهايند!
و مرد برخاسته بود .كبوتر حرمي بر شانه او نشسته بود و به اين فكر ميكرد كه چقدر عجيب است اين مرد.يا با چاه سخن مي گويد و يا خاك او را مخاطب ميسازد!
و مرد تا خانه رفته بود.سر بر ديوار كهگل خانه گذاشته بود و گريسته بود ساعتها.000
اما نمي توانست فراموش كند وقتي را كه از روزن پنجره به اندروني نگريسته بود.كودكانش بودند .يتيمانش . بر سر سجاده مادر نشسته بودند و هر يك گوشه اي را بر ديدگان خود گذاشته بودند و نوحه مي خواندند...
آنروز قلب كبوتر حرمي شكسته بود و بالش نيز. ديگر قدرت پرواز نداشت.از آنروز كبوتر حرمي شده بود...
ساعتي بعد رد پاي دو كبوتر بر شن هاي داغ بيابان به سمت سرزمين جنوبي امتداد يافته بود.دو دل سپرده...



نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------

Home