مهتاب
روي نگار در نظرم جلوه مي نمود                                        و ز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم


كوچه هاي مهتاب


ارسال نامه به
ايميل ياهو

ايميل گوگل

Persian Weblogs

ديوان حافظ

بايگاني

MY PROFILE

Farsi Lampoditor

This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.






دوشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۳
 
اين سخن با آب زر بايد نوشت :

و شايد اين از کوری من بود که خوب نديدم ..که دنيا سرمايه دار تر و زندگی غنی تر از اين است که تنها در جستجوی چشمی باشيم ... چه سرازيری عجيبی ؟؟!! و سقوط عظيمی ؟؟!!
که اگر زنده ايم فقط بخاطر ديدن چشمی.. بهتر است که ديده بر هم نهيم و هيچ نبينيم ..
از ياد نبريم که چشم ها منتظرند . جانها در انتظارند.و دست هايی دراز و ديده هايی نگران.. کاری کنيم و دستی بگيريم .. گامی برداريم و باری سبک کنيم ..
از آن چشمانی که تو ميگويی. من هزار ديده ام و ميبينم و ميدانم ...قصه دراز نميگويم ..
شايد آنروز تو آنی نبودی که امروز هستی .. و شايد من امروز آنی نيستم که آنروز بودم ..همين



نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------

 

امروز لب معشوق را نمي بوسيم



روز جهاني بدون دخانيات




نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------


پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۳
 
اين روزها كه حرم مولا علي مورد تعرض و آسيب قرار گرفته و دل عاشقانش رو بدرد آورده ، ياد كبوتراي حرمش افتادم و يكي از نوشته هاي دوستم خوبم سعيد

٭ كبوترهاي حرمي و گنبدي
كبوتر گنبدي دلش گرفته بود آن روزها شهر خيلي شلوغ بود.مردم از شهرهاي دور و نزديك هجوم آورده بودندو چهره شهر را عوض كرده بودند.او البته از اين لحاظ ناراحت نبود.مردم همه او را دوست داشتند .نوازشش مي كردند،تعدادي حتي با او دردل مي كردند و او همانطور كه آرام آرام دانه از زمين بر ميچيد به حرفهاي آنها گوش مي داد.همه صادقانه بودند و بي آلايش .اما او دلش گرفته بود .چند شبي بود كه نمي توانست بخوابد.اين چند شب با صداي مرغ حق هم ناله شده بود و سينه خود را صفايي داده بود.ندايي عجيب او را به خود مي خواند و كششي عجيب تر او را به طرف صدا.
راه افتاده بود .پرواز كرده بود .به كجا؟ نمي دانست.از ولايات بسياري گذشته بود.شهرها ،آدمها و كبوتر هاي بسياري ديده بود.بارها از بيم گربه ها ، پرندگان شكاري و كودكان بازيگوش به سوراخي خزيده بود و صداي قلب خود را شنيده! به هيچ آشياني اعتماد نكرده بود مگر آنها كه شبيه آشيانه خودش بودند.واگر آسايشي هم ديده بود همانجاها بود.يكي دو بار به كبوتر مادگان آنجا دلبسته بود .اما هر بار كه مي خواست در حوض آن آشيانه ها گرد و غبار سفر را از تن بگيرد، طوق بندگي را بر گردن خويش ديده بود و ياد سر سپردگيش افتاده بود او سر سپرده آستان آقايش بود و دل كنده بود.آنروز در زير سايه بوته اي كه با زحمت يافته بود فرود آمد :
چه بيابان بي آب و علفي !
ديگر خسته شده ام .بايد برگردم. دلم تنگ شده.مدتهاست غذاي درست و حسابي نخورده ام.
صداي ناله اي شنيد. برگشت.واي خداي من!
يكي از جنس خودش ديد.كبوتري بر عكس او نحيف و نزار كه در زير آفتاب سوزان ناله اي آتشين سر داده بود.خواست صدايش كند.دلش نيامد خلوتش را به هم بزند.كنجكاو شده بود. او هم به دنبال ندايي به اينجا آمده؟!
كبوتر حرمي حضور غريبه را احساس كرد.سر چرخاند و او را با چشمهاي پرسشگر ديد.سلامش داد و از حجب سر به زير افكند000
كبوتر حرمي به خاطر آورد زماني را كه دل سپرده شده بود.او بر بالاي خرابه ها در خواب ناز بود كه از صداي ناله مرد بيدار شده بود.نيمه شب در اين ويرانه ! كيست او؟
خيلي زودشناخته بودش.همه او را مي شناختند.او يگانه شهر بود.00
كبوترحرمي آنشب بامرد گريسته بود . خوب به خاطر داشت آنموقع را كه ندا از خاك برخاسته بود:
- برخيز سرورم، آقايم ، مردم! برخيز و به خانه رو .كودكانم تنهايند!
و مرد برخاسته بود .كبوتر حرمي بر شانه او نشسته بود و به اين فكر ميكرد كه چقدر عجيب است اين مرد.يا با چاه سخن مي گويد و يا خاك او را مخاطب ميسازد!
و مرد تا خانه رفته بود.سر بر ديوار كهگل خانه گذاشته بود و گريسته بود ساعتها.000
اما نمي توانست فراموش كند وقتي را كه از روزن پنجره به اندروني نگريسته بود.كودكانش بودند .يتيمانش . بر سر سجاده مادر نشسته بودند و هر يك گوشه اي را بر ديدگان خود گذاشته بودند و نوحه مي خواندند...
آنروز قلب كبوتر حرمي شكسته بود و بالش نيز. ديگر قدرت پرواز نداشت.از آنروز كبوتر حرمي شده بود...
ساعتي بعد رد پاي دو كبوتر بر شن هاي داغ بيابان به سمت سرزمين جنوبي امتداد يافته بود.دو دل سپرده...



نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------


یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۳
 
كفتربازي با همه معايبش يه خوبي داره اونهم اينه كه چشم آدم رو از زمين به آسمون مي دوزه . يادش بخير ، ظهر كه ميشد ناهار نخورده يا نصفه نيمه خورده ميرفتم بالا پشت بوم . سي چهل تا كفتر داشتم كه همه كفتربازاي شهر آرزوي داشتن يه دسته كفتر مثه مال منو داشتند . نژاد همشون اصيل و اصلاح شده بود. هيچكدومشون خط و خال اضافي نداشتند . دارآمدي هم از روي جوجه كشي و خريد و فروش گيرم مي اومد . بدك نبود .
تا صداي سوت زدن من و بال زدن كفترا بلند ميشد ، صفا دختر همسايمون به بهانه شستن ظرف به لب حوض حياطشون مي اود و من هم سينه سرخ رو مي پروندم تا روي ديوار خونشون بشينه . بچه كه بوديم با صفا و داداشاش يا توي خونه ما بازي مي كرديم يا توي حياط خونه اونا . وقتي راهنمايي بودم ميرفتم بهش رياضي درس مي دادم . اما هرچه بزرگتر شديم فرهنگ و سنت و تعصب جامعه به همراه باز شدن چشم و گوش ما ، كم كم باعث فاصله گرفتن همه ما از هم شد . ايكاش هميشه بچه مي مونديم .

كفترا كه اوج مي گرفتند ، گوشه پشت بوم خونه يواشكي يه سيگار روشن مي كردم و مي رفتم توي خيالات و افكار خودم . مادرم خواسته بود كه ببرمش مشهد ، از طرف ديگه سه مرتبه بود كه از دست جناب سروان كربلايي به خاطر فرار از خدمت و شكايت همسايه ها مبني بر ايجاد مزاحمت فرار كرده بودم . گرو بودن مدرك تحصيلي بخاطر نداشتن كارت پايان خدمت ، و قايم موشك بازي با نيروي انتظامي حوصله ام رو سر برده بود . بايد دل به دريا مي زدم و ميرفتم خدمتم رو تموم مي كردم تا تكليفم روشن بشه . توي اين حال و هوا يه چشمم به دسته كفترا بود كه عقاب يا قرقي اونا رو نزنه . يه چشم ديگم به كوچه بود تا نكنه سر و كله داداشاي قلچماق صفا پدا بشه و دعوا و الم شنگه اي توي محل راه بيفته . اين بود كه هميشه روي يه بام و دو هوا بودم .

واسه اينكه با خيال راحت به خدمت مي رفتم بايد كفترا رو به يكي مي سپردم ولي هيچكس نبود . دلم نمي اومد اونا رو بفروشم . اين بود كه به دلم افتاده بود تا اونا رو نذر حرم امام رضا كنم و اينجوري بعد از مدت ها مادرم رو به مشهد ببرم.
بعدالظهر همون روز رفتم و دو تا بليط اتوبوس واسه پنجشنبه گرفتم . صبح پنجشنبه كفترا رو توي دو تا كارتن بزرگ گذاشتم و روي هر كدوم واسه هواگيري چند تا سوراخ باز كردم. كارتون ها رو توي جعبه بغل اتوبوس جا دادم و با مادرم نشستيم كه راهي مشهد بشيم . به شاگرد شوفر سپرده بودم هروقت دستي به لاستيك هاي ماشين ميزنه يه نگاهي هم به كارتن كفترا بكنه .
وقتي ماشين به تپه سلام رسيد و گنبد طلايي آقا نمايون شد ، راننده شروع كرد به سلام و صلوات فرستادن و مسافرا جواب صلواتش رو مي دادند . مادرم گريش گرفته بود و زير لب دعا مي كرد .
از ترمينال يه وانت كرايه كردم و مستقيم رفتيم حرم . جلوي ورودي حرم يه گاري گرفتم و كارتن كفترا رو گذاشتم روش و يا علي به سمت صحن اصلي . جلو سقاخونه اسمال طلا در كارتون ها رو باز كردم . گره از پاي كفترا كه با نخ بسته بودم باز كردم . براي آخرين بار با كفتراي دلبندم خداحافظي كردم و يكي يكي بوسيدمشون و رهاشون كردم . كفترا تا صحن و هياهو براشون عادي شد شروع كردن به پريدن و من با حركت دستام به سمت گنبد حرم روندمشون . دسته كفترا شروع به دور زدن كرد و يواش يواش خيلي از كفتراي حرم به اونا ملحق شدن و بزرگترين دسته اي شد كه تا اون موقع ديده بودم . انگار دسته كفترا داشتن از امام رضا چيزي مي طلبيدن . زير بغل مادرم رو گرفتم و به سمت رواق حرم حركت كرديم . وارد كه شديم خيلي شلوغ بود . خبردارشديم كه يه دختر مريض شفا گرفته . مردم تيكه هاي چادرش رو واسه تبرك بين خودشون تقسيم مي كردن .

دو روز بعد وقتي صبح زود ساكم رو بسته بودم تا برم سر خدمت سربازي همينكه از زير سيني آب و آينه و قرآن مادرم رد شدم ، ديدم كه كفتر سينه سرخ روي ديوار خونه همسايمون نشسته.



نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------


چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۳
 
انگار مسافر جزيره فقط با خود خدا حرف مي زنه

فكر ميكردم سكوت سعيد فقط واسه منه

مكاشفه هم كه مشتشو باز نمي كنه

مهدي هم كه رفته اهلي بشه

سرگردان هم كه توي تركه

فلاني هم كه ما رو تحويل نمي گيره

آخه شما بگيد ما كجا بريم ؟




نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------


دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۳
 
بيست و هشتم ارديبهشت ماه روز بزرگداشت حكيم عمر خيام نيشابوري است . چند تا از رباعياتش رو گلچين كردم . مجموعه رباعيات حكيم را مي توانيد بصورت txt از اينجا برداريد .

قرآن که مهين کلام خوانند آن را
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را

بر گرد پياله آيتی هست مقيم
کاندر همه جا مدام خوانند آن را

***

اين کوزه چو من عاشق زاري بوده است
در بند سر زلف نگاري بوده‌ست

اين دسته که بر گردن او می‌بيني
دستي‌ست که برگردن ياري بوده‌ست

***

اي دل چو زمانه می‌کند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشين و خوش بزي روزي چند
زان پيش که سبزه بردمد از خاکت

***

برخيز و بيا بتا براي دل ما
حل کن به جمال خويشتن مشکل ما

يک کوزه شراب تا بهم نوش کنيم
زان پيش که کوزه‌ها کنند از گل ما

***

يک چند بکودکي باستاد شديم
يک چند به استادي خود شاد شديم

پايان سخن شنو که ما را چه رسيد
از خاک در آمديم و بر باد شديم



نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------


پنجشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۳
 
چه سريع و پشت سر هم رفتند

عماد خراساني

نصرالله مرداني
و
حسين منزوي



نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------


چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۳
 
عزيزم
تو عمر من هستي
و عمر بي وفاترين چيزهاست



نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------


یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۳
 
بگو پاسخ تو اي جانا ... مرا هستي تو مولانا
الا اي مرشد و اي پير ... مرا در حلقه خود گير
تويي آن سالك لايق ... كه بر نفست شدي فايق
سليماني و من مورم ... به تاريكي تويي نورم
تو دريايي و من جويم ... در اين حركت ترا جويم
نهنگي و منم ماهي ... از اين كوچك چه مي خواهي
تو دريايي و من بركه ... تو حلوايي و من سركه
تو در انجام و ما آغاز ... به دلهامان شرار انداز
تو آبي و سرابم من ... تو آباد و خرابم من
تو بيداري و خوابم من ... تويي پخته و خامم من
تو در بالا و من در ته ... تو در افلاك و من در چه
تو از هفت بحر پريده ... من از يك جوي ترسيده
تو بينايي و من كورم ... تو نزديكي و من دورم
تو درماني و من دردم ... تو گرمايي و من سردم
تو در وصلي و من هجران ... من آغازم تو در پايان
مريضم من طبيبي تو ... غريبم من حبيبي تو
گدايم من كريمي تو ... به راه من دليلي تو
الا اي مرشد كامل ... كه طوفاني و هم ساحل
تعارف را بيا بس كن ... دگر اين ماجرا بس كن
نظر بر جام جم انداز ... ببين زانجام تا آغاز
بگو از آنچه مي بيني ... در آيينه چه مي بيني
به جان حضرت آقا ... بيا و مرحمت فرما
نوازش كن همي ما را ... تفقد كن كمي ما را
كمي اسرار رندي گو ... تو راز خال هندي گو
حديثي گو تو گهگاهي ... ز مستي شبانگاهي
بگو از خواب دوشينه ... بگو از راز در سينه
مرا اسرار هستي گو ... بيا در باب مستي گو
نمي گويم عمومي گو ... به ايميلم خصوصي گو
اگر قابل همي داني ... اگر لايق تو مي داني



نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------


پنجشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۳
 
سلام اي پير فرزانه ... مقيم صدر ميخانه

سلام اي آشنا ، همدرد ... دلت سودايي و رخ زرد

سلام اي رند هرجايي ... كه خوردي تير رسوايي

سلام اي دور و بالايي ... سلام اي مرد دانايي

سلام اي آنكه آگاهي ... سلام اي علي اللهي

سلام اي مرشد كامل ... دعا كن در حق عادل

تو راز چشم ها داني ... طبيب درد چشماني




تو را چشم بصيرت هست ... مرا گوش نصيحت هست

مرا مردانه پندي گو ... كمي اسرار رندي گو

مرا رسواتر از اين كن ... جدا از عقل و هم دين كن

سلامم را تو پاسخگو ... سوالم را تو پاسخگو




نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------

Home