پسرك كنار پياده رو از سرما كز كرده بود و منتظر بود يكي از راه برسه و بره رو باسكولش . هزمان هم كتاب فارسيشو باز كرده بود و زير نور كم ، تند و تند مشق مي نوشت . دلم واسش سوخت و خودمو وزن كردم . باسكولش خراب بود ولي به روي خودم نياوردم و چيزي بهش نگفتم و يه سكه بيست و پنچ تومني بهش دادم . ميخواستم برم كه يه پيره مرد عصا به دست كفشاشو درآورد و رفت رو باسكول ولي عصاش هنوز روي زمين بود و خودش رو نگه داشته بود . خندم گرفته بود . بنده خدا نفهميد وزنش چقده كه اومد پايين . همونطور كه پاهاشو ميذاشت تو كفشاش ، دست كرد تو جيب شلوارش و يه اسكناس درآورد . ديد پنجاه تومنيه ، گذاشت تو جيبش . با خودم گفتم شايد دنبال يه مقدار كمتر ميگرده . دست كرد تو جيب ديگش . ايندفعه يه صد تومني دراومد . باز گذاشت توي جيبش . گفتم كارا برعكسه ، ميخواد كمتر پيدا كنه ، بيشتر در مياد . اين دفعه سنجاق جيب بغل كتش رو باز كرد . يه اسكناس هزاري و چند تا پونصد تومني داشت . هزار تومني رو به پسرك داد و راهش رو گرفت وعصازنان رفت به سمت خونه هاي فقير نشين كنارريل راه آهن .
-------------------------------------------------------------