مهتاب
روي نگار در نظرم جلوه مي نمود                                        و ز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم


كوچه هاي مهتاب


ارسال نامه به
ايميل ياهو

ايميل گوگل

Persian Weblogs

ديوان حافظ

بايگاني

MY PROFILE

Farsi Lampoditor

This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.






دوشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۲
 
پسرك كنار پياده رو از سرما كز كرده بود و منتظر بود يكي از راه برسه و بره رو باسكولش . هزمان هم كتاب فارسيشو باز كرده بود و زير نور كم ، تند و تند مشق مي نوشت . دلم واسش سوخت و خودمو وزن كردم . باسكولش خراب بود ولي به روي خودم نياوردم و چيزي بهش نگفتم و يه سكه بيست و پنچ تومني بهش دادم . ميخواستم برم كه يه پيره مرد عصا به دست كفشاشو درآورد و رفت رو باسكول ولي عصاش هنوز روي زمين بود و خودش رو نگه داشته بود . خندم گرفته بود . بنده خدا نفهميد وزنش چقده كه اومد پايين . همونطور كه پاهاشو ميذاشت تو كفشاش ، دست كرد تو جيب شلوارش و يه اسكناس درآورد . ديد پنجاه تومنيه ، گذاشت تو جيبش . با خودم گفتم شايد دنبال يه مقدار كمتر ميگرده . دست كرد تو جيب ديگش . ايندفعه يه صد تومني دراومد . باز گذاشت توي جيبش . گفتم كارا برعكسه ، ميخواد كمتر پيدا كنه ، بيشتر در مياد . اين دفعه سنجاق جيب بغل كتش رو باز كرد . يه اسكناس هزاري و چند تا پونصد تومني داشت . هزار تومني رو به پسرك داد و راهش رو گرفت وعصازنان رفت به سمت خونه هاي فقير نشين كنارريل راه آهن .



نوشته شد توسط  ع . جلالي    

-------------------------------------------------------------

Home