يك ساعت بود كه دهنم باز بود و فكم مي خواست در بره . ديگه حوصله ام سر رفته بود و اعصابم خورد شده بود . مي خواستم يك لگد بزنم به چراغ بالاسرم و ميز و دم و دستك دندونپزشكي رو بهم بريزم .
دكتر داشت دندونم رو عصب كشي ميكرد . بهش گفتم سرويس شدن دهن رو هم فهميدم . خنديد . شايد با خودش گفت صبر كن موقع حساب كتاب برسه ، اون موقع مي فهمي دهن چجوري سرويس ميشه !
گفتم دكتر! حالا كه دندونم عصب نداره ، اگه دوباره بپوسه چطوي متوجه ميشم . گفت پوسدنش رو نمي فهمي چون دردي احساس نمي كني . بدترين بيماري ها اونايي هستند كه درد ندارن و وقتي متوجه مي شي كه ديگه كار از كار گذشته و علاجي بجز مرگ نيست .
با خودم گفتم اين درد و عصب عجب چيزاي خوبين . ايكاش دكترعصب دندوني رو كه كشيده بود به قلبم ، به وجدانم ، به شرافتم پيوند مي زد . نكنه بيماري بگيرن كه دردي احساس نكنم . نكنه وقتي بفهمم كه ديگه علاجي جز آتش نباشه .
آخه اگه دندونم بپوسه و نفهمم خيلي مهم نيست يا مي كشمش كه بدون دندون هم مي شه زندگي كرد يا فوقش جاش دندون مصنوعي مي كارم . ولي اگه قلبم ، وجدانم ، شرافتم بپوسن بوي تعفنشون دوروبريامو و بيشتر خودمو آزار مي ده . مصنوعيش هم وجود نداره . اون موقع ديگه وجود خودم اضافيه .
اي درد چقد دوستت دارم . هميشه باهام باش
اي عصب خيلي ميخوامت . ديگه هيچ عصبي رو نمي كشم .
-------------------------------------------------------------