چندي پيش در جلسه سخنراني دكتر اصغرپور بودم . موضوع سخنراني رابطه علوم نوين با سرشت كيهاني بود . ايشان با استفاده از قوانين فيزيك و ژنتيك به بحث وحدت در عين كثرت پرداخت .
در پايان جلسه هم يك نصيحتي كرد و گفت كه هروقت خيلي شادي كه سر از پا نمي شناسي و غرور همه وجودت را گرفته و يا وقتي كه ناراحت و غمگيني هستي بطوريكه تمام درب ها را به روي خودت بسته مي بيني بدون اينكه به كسي بگي به قبرستان برو و با خودت خلوت كن .
راستش من بارها تجربه كرده ام كه پس از برگشتن از قبرستان خيلي سبك شده ام . ولي نمي دونم فضاي سرد حاكم بر قبرستان چگونه مي تواند نوسانات احساسات آدمي را كه يك سر طيف آن شادي و طرف ديگر را كه غم است متعادل سازد .
ياد اين غزل افتادم :
سالها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به كجا مي روم آخر ننمايي وطنم
مانده ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا
يا چه بودست مراد وي از اين ساختنم
-------------------------------------------------------------