مهتاب
روي نگار در نظرم جلوه مي نمود                                        و ز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم


كوچه هاي مهتاب


ارسال نامه به
ايميل ياهو

ايميل گوگل

Persian Weblogs

ديوان حافظ

بايگاني

MY PROFILE

Farsi Lampoditor

This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.






سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۱
 
ديروز توي خونه تنها بودم . تلوزيون رو از بيكاري باز كردم و از اينجاي فيلم رنگ خدا از مجيد مجيدي رو ديدم :
نجار نابينا : داري گريه مي كني؟ مرد كه گريه نمي كنه .
پسر نابينا : هيچكس منو دوست نداره . حتي عزيز . همه ميخوان از من فرار كنم . همه بچه ها در مدرسه ده درس مي خونن ولي من بايد راه دوري رو تا مدرسه نابيناها برم . معلممون ميگه خدا رو بي چشم هم ميشه ديد و با دست لمس كرد . اون ميگه خدا شما نابيناها رو بيشتر دوست داره ولي من ميگم اگه خدا ما رو بيشتر دوست داشت نابينا بدنيا نمي آورد . اگه يك روز دستم به خدا برسه تموم حرفهاي دلمو بهش ميگم .
نجار نابينا : معلمتون راست ميگه ( پا ميشه ميره و پسر نابينا رو تنها ميزاره . بنظر من ميخواد بگه حرفي كه زدم قبول ندارم )
و بقيه ماجرا ......
خيلي فكر كردم . اشكم رو نمي تونستم كنترل كنم
جوابي پيدا نمي كردم . آخه من هم فكر مي كنم كسي دوستم نداره .
با صداي خانم صاحب خونه از جا پريدم
آقاي جلالي تلفن داريد .
الو بفرماييد .
سلام مادر . حالت چطوره .....
بي بي جان بود . دلش واسم تنگ شده بود . مي خواست احوالمو بپرسه .
قربون اون صداي لرزونت برم بي بي جان . خيلي دوست دارم.



-------------------------------------------------------------

Home