ديروز توي خونه تنها بودم . تلوزيون رو از بيكاري باز كردم و از اينجاي فيلم رنگ خدا از مجيد مجيدي رو ديدم :
نجار نابينا : داري گريه مي كني؟ مرد كه گريه نمي كنه .
پسر نابينا : هيچكس منو دوست نداره . حتي عزيز . همه ميخوان از من فرار كنم . همه بچه ها در مدرسه ده درس مي خونن ولي من بايد راه دوري رو تا مدرسه نابيناها برم . معلممون ميگه خدا رو بي چشم هم ميشه ديد و با دست لمس كرد . اون ميگه خدا شما نابيناها رو بيشتر دوست داره ولي من ميگم اگه خدا ما رو بيشتر دوست داشت نابينا بدنيا نمي آورد . اگه يك روز دستم به خدا برسه تموم حرفهاي دلمو بهش ميگم .
نجار نابينا : معلمتون راست ميگه ( پا ميشه ميره و پسر نابينا رو تنها ميزاره . بنظر من ميخواد بگه حرفي كه زدم قبول ندارم )
و بقيه ماجرا ......
خيلي فكر كردم . اشكم رو نمي تونستم كنترل كنم
جوابي پيدا نمي كردم . آخه من هم فكر مي كنم كسي دوستم نداره .
با صداي خانم صاحب خونه از جا پريدم
آقاي جلالي تلفن داريد .
الو بفرماييد .
سلام مادر . حالت چطوره .....
بي بي جان بود . دلش واسم تنگ شده بود . مي خواست احوالمو بپرسه .
قربون اون صداي لرزونت برم بي بي جان . خيلي دوست دارم.
-------------------------------------------------------------