كوي يار
زماني در جستجوي كوي يار برآمده بودم ولي هر چه مي گشتم كمتر مي يافتم . تا دراين جستجو به پيري برخوردم . مدتي مرا نصيحت و ارشاد نمود واين بيت حافظ را بهتر دريافتم كه مي گويد:
طي اين مرحله بي همرهي خضر مكن
ظلمات است بترس از خطر تنهايي
و چون از اين مرحله گذشتم او نشان كوي يار را در نزديكي كوه شمال داد . براي رسيدن به كوه شمال مراحل و راه زيادي در پيش بود و من مدتي تامل كردم تا بالاخره تصميم به رفتن گرفتم . از شهر اول و دوم گذشتم و بسوي كوه ادامه دادم تا به بارگاه امام زاده اي رسيدم و براي موفقيتم از او توسل جستم . خسته به چشمه اي رسيدم آبي از آن نوشيدم و سر و صورتي تازه كردم كه متوجه عطر خوشبوي پيچيده در آن فضا شدم . آري عطر بوي گل ياس بود و مشتاقانه به سمت جايي كه اين عطر از آن مي آمد راهي شدم كه باغ زيبايي از گل ياس در مقابل يافتم . بلبلان غرق در نغمه سرايي و باغباني مشغول آبياري و رسيدگي به گلها و من مست تماشابودم ونسيم صورت نوازي از مشرق مي وزيد .
ناگهان به ياد آوردم كه بايد بروم و كوي يار را پيدا كنم . با خود گفتم شايد باغبان نشاني از كوي يار داشته باشد به پيشش رفتم گفتم سلام باغبان آيا از كوي يار نشاني داري ؟
لبخند تلخي زد و پس از لحظه اي سكوت گفت :
كوي يار همينجا بود ولي حالا فقط كوي ياس است.
از اينكه تاخير كرده بودم و دير رسيده بودم غمگين بودم و خود را سرزنش ميكردم . ولي يادم آمد كه قاصدك مي تواند خبري از كوي يار برايم بياورد . قاصدك مهربان را صدا زدم و از او خواستم كه آنجا را برايم پيدا كند . درگوشش زمزمه اي كردم و او را راهي كردم .
قاصدك ! در انتظار رسيدن تو هستم.
...
-------------------------------------------------------------