ديروزدر ميان كوهها باز به تنهايي خود گريستم.هميشه احساس تنهايي كرده ام ، چه درجمع چه در تنهايي.
خود را متعلق به اين ديار نمي دانم و هيچ رغبتي به برگشتن از كوه به شهر را نداشتم و دلم ميخواست رقص كنان وذره صفت به خورشيد برسم و اشعار زير را زمزمه ميكردم :
دور از تو در اين شهر مرا همنفسي نيست
فرياد كنم از دل و فرياد رسي نيست
********
اي آه بسوزان ز شرر سينه ما را
كين سينه براي دل ما جز قفسي نيست
********
گفتم به دل از همهمه در سينه چه غوغاست
گفتا كه در اين خانه بجز يار كسي نيست
********
ما را نفس از هجر بلب آمد و مردم
گويند كه اين عشق تم هم جز هوسي نيست
********
صفايت را بنازم اي
رند
-------------------------------------------------------------