اتفاقي دوستي را ديدم كه به عكس هاي كوچكي نازنينش با حسرت مي نگريست و محو تماشا شده بود . درك كردم كه نا اميد است و نرسيدن را حس مي كند . اشك در چشمانم حلقه زد .
چرا آن دو عاشق عليرغم ميلشان به هم نخواهند رسيد و روزگار و سرنوشت دست به دست هم دادده بودند تا حجابي بين آنها قرار گيرد ؟. آيا درست است كه مي گويند :
عشق يعني نرسيدن !؟
غم تمام وجودم را فرا گرفته است و اين ترانه ها برايم تداعي ميشود :
غروب در دل تنگم دوباره خانه گرفت
دلم هواي مي و گريه شبانه گرفت
به شهر خويش غريبم ولي چه خواهد كرد
كبوتري كه به ويرانه آشيانه گرفت!
××××××××××××
گذشت عهد من و هرچه بود گذشت
به گريه گفتمش آري ولي چه زود گذشت
بهار بود وتو بودي و عشق بود واميد
بهار رفت و تورفتي و هرچه بود گذشت
-------------------------------------------------------------