از عشق تا معرفت
اول قـــدم عــشــق سـرانداختــن است
جان باختن است و با بلا ساختن است
************
اول اين است و آخرش داني چيست ؟
خود را ز خودي خود بپرداختن است
چون تنها نقطه نگاه عاشق ، معشوق است پس خود را فراموش مي كند واز خواب و خوراك مي افتد و بي قرار ميگردد . از قيد خود پرستي رها مي گردد و هر لحظه زيباييهاي بيشتري را از او مي بيند حتي جاذبه هايي عالي تر از آنچه كه او را عاشق او كرده مي بيند و به جايي ميرسد كه تمام هستي را بنام و ياد و تجلي او مي بيند و يار را بيشتر مي شناسد واين معرفت و بقول حافظ ، صاحب خبر شدن است:
اي بي خبربكوش كه صاحب خبر شوي
تا راهـــــرو نباشي كي راهبــــر شوي
**********
در مكـتـب حـقـايـــــق پـيـش اديـب عشق
هان اي پسر بكوش كه روزي پدر شوي
**********
دست از مس وجود چو مردان ره بشوي
تا كـيــمــيــاي عـشـق بيـابي و زر شوي
**********
خـواب و خورت ز مـــرتـــبـه خويـش دور كــرد
آنگه رسي به خويش كه بي خواب و خور شوي
...
و عاشق به اين معرفت و شناخت نمي رسد مگر آنكه آشناي اهل نظر شده باد :
بي معرفت مباش كه در من يزيد عشق
اهل نظر معامــلــه با آشــنــــا كــنـنـد
حق يار
-------------------------------------------------------------