غزلي از سعدي :
يـك روزبه شــيـدايـي در زلـف تو آويزم
زان دو لب شيرينت صد شور برانگيـزم
***
گر قصد جفا داري ، اينك من واينك سر
ور راه وفـا داري ، جان در قدمـت ريزم
***
بس توبه و پرهيزم كز عشق تو باطل شد
من بـعد بـدان شرطـم كز توبه بـپـرهـيـزم
***
سـيم دل مسـكـينم در خاك درت گم شد
خاك سر هر كـويي بي فـايده ميـبـيـزم
***
در شهر به رسوايي دشمن به دفم بر زد
تا بردف عــــشـق آمــد، تير نـظر تيـزم
***
مجنون رخ ليلي چون قـيـس بني عامر
فرهــاد لب شيرين چون خسروپرويزم
***
گفتي به غمم بنشين يا از سر جان برخيز
فرمان برمت جانا ، بـنـشيـنـم و برخـيـزم
***
گر بي تو بود جنت ، بر كنگره ننشينم
ور با تو بود دوزخ ، در سلسله آويزم
***
با يـاد تو گر سعدي در شعـر نمي گـنجد
چون دوست يگانه شد ، با غير نيامـيزم
-------------------------------------------------------------