امروز دلم گرفته . از ديشب به ياد عارف افتاده ام و ياد آخرين روزها . ميخوام يك كم بنويسم اگه آزرده خاطر ميشيد نخونيد .
هزار ويك حرف برايش داشتم . چار ماه بود نديده بودمش و دلم برايش تنگ شده بود. آخرين بار نامه اي حدودا" دو ماه پيش برايش نوشته بودم ولي از او خبري نداشتم.
آخه از بچگي با هم بزرگ شده بوديم . مثل دو تا داداش . مردم مي گفتند قيافه هاتون مثل همه . هميشه باهم بوديم .
ترم بهاره تمام شده بود همه امتحاناتم رو خوب داده بودم . مشتاقانه آماده رفتن به شهرستان بودم.اسبابهايم را تحويل انبار خوابگاه دادم و بايكي از همشهريهام كه زحمت گرفتن بليط رو كشيده بود راهي شديم . در طول راه چند بار صحبت از او به ميون اومد . همسفرم اونو كمي مي شناخت و ميخواست از اون بيشتر بدونه . كنجكاو بنظر ميرسيد و داشت وارد مسائل خانوادگي من ميشد كه روش ندادم و بحث رو عوض كردم . به هر طريق اون شب در راه گذشت و صبح به شهرمون رسيدم و يك راست به خونه رفتم . قبلآ به خونه خبر اومدنم رو داده بودم . در زدم مادرم مثل هميشه در رو باز كرد و من هم مثل هميشه اول دستش رو بوسيدم . همه بجز عارف به پيشوازم اومدند . فكر كردم خوابه ، آخه صبح خيلي زود رسيدم .مادرم يك چايي برام ريخت . اول احوال اونو پرسيدم كه متوجه تغيير قيافه ها شدم . نگران شدم . دوباره پرسيدم . يكي گفت مريض شده . داداشم دستم و گرفت و از خونه آوردم بيرون ، پرت وپلا ميگفت و در دل من آشوبي بود . با هزار مقدمه همه چيز رو واسم گفت و من با بهت و ناباوري فقط شنونده بودم .
اون روز ، چهلمش بود كه من خبردار شدم . چنان برنامه چيده بودند كه من متوجه نشوم و بهانه شان اين بود كه امتحانات من خراب نشه و برام تو اون ترم مشكلي پيش نياد. ولي براي من قابل توجيه نبود و هيچكس را نمي بخشيدم . با حضور من در مراسم چهلمش غوغايي به پا شد . همه مي دانستند كه من تازه باخبر شده ام . ....
حالا 9 سال از آن روزها ميگذرد و فقط يادش و مزارش باقي مانده . و آنچه از دست من بر مي آيد صبوري است و خواندن فاتحه
تا هستم اي رفيق نداني كه كيستم
روزي سـراغ وقـت آيي كه نيستم
-------------------------------------------------------------
باز ديشب مثل خيلي از شبها خواب در چشم من اثري نداشت . من بودم ياد تو و يك شب مهتابي . نمي دانم تو ديشب را چگونه بسر برده اي!!
ماهــي و مرغ دوش نــخـفــت از فـغان من
وان شوخ ديده بين كه سر از خواب برنكرد
مثل هميشه به ديوان حافظ پناه بردم تا مگر آرام شوم ولي هر غزل كه مي خواندم پريشانتر ميشدم :
نرگس ساقي بخواند آيت افسونگري
حلـقه اوراد ما مجلس افـسـانه شـــد
********
به بوي او دل بيمار عاشقان چو صبا
فداي عارض نسرين وچشم نرگس شد
...
-------------------------------------------------------------
غزلي از سعدي :
يـك روزبه شــيـدايـي در زلـف تو آويزم
زان دو لب شيرينت صد شور برانگيـزم
***
گر قصد جفا داري ، اينك من واينك سر
ور راه وفـا داري ، جان در قدمـت ريزم
***
بس توبه و پرهيزم كز عشق تو باطل شد
من بـعد بـدان شرطـم كز توبه بـپـرهـيـزم
***
سـيم دل مسـكـينم در خاك درت گم شد
خاك سر هر كـويي بي فـايده ميـبـيـزم
***
در شهر به رسوايي دشمن به دفم بر زد
تا بردف عــــشـق آمــد، تير نـظر تيـزم
***
مجنون رخ ليلي چون قـيـس بني عامر
فرهــاد لب شيرين چون خسروپرويزم
***
گفتي به غمم بنشين يا از سر جان برخيز
فرمان برمت جانا ، بـنـشيـنـم و برخـيـزم
***
گر بي تو بود جنت ، بر كنگره ننشينم
ور با تو بود دوزخ ، در سلسله آويزم
***
با يـاد تو گر سعدي در شعـر نمي گـنجد
چون دوست يگانه شد ، با غير نيامـيزم
-------------------------------------------------------------
در كلبه ما رونق اگر نيســـــت صفا هست
آنجا كه صفا هست در آن نور خدا هست
-------------------------------------------------------------
الا اي همنشين دل كه يارانت برفت از ياد
مرا روزي مباد آن دم كه بي ياد تو بنشينم
حافظ شيرين سخن
-------------------------------------------------------------
.
بالاخره با كلي دردسر و سرو كله زدن با رندان و سالكان و سردبيران و... تونستم سري توسرا در بيا رم و حرفهاي دل كوچيكمو بريزم اينجا .
البته هنوز كمي ديگه كار داره تا اونجوري كه ميخوام درش بيارم.و بايداز راهنمايي دوستان كمك بگيرم
-------------------------------------------------------------